فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزلیات زیبا» ثبت شده است

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۵

گُل و خار

 

 
تو ندانی بخدا رسم وفاداری را 
ز که آموخته ای، جور وستمکاری را
نتوانم که دمی از تو جدا باشم من
به سرم نیست دگر الفت رُخساری را
سود و سودای وفا غیر جفا هیچ نبود
که ندیدم بجزاین رونق بازاری را
به سر زلف تو بستم همه دنیای خودم
تو ببخشیدی به من دیده خون باری را
من که بشکستم ودنیا به سرم گشت خراب
بسکه نالیدم و دیدم غم بسیاری را
🌺
گرنخواهی تو مرا هیچ نپرسم که چرا !؟
گل خوش روی نخواهد به برش خاری را

 

 

 

.
#اویس_شجاع

 

 

 

owais Azami
۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۴

آتش محبت

بـه جـان پـیـر خـرابـات و حـقّ صـحـبـت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهـشت اگـر چـه نـه جـای گـنـاهـکـاران است
بــــیـار بـــــاده کـه مُـسْـتَـظهَـرم بـه هـمّـت او

چـراغ صـاعـقـهٔ آن سحـاب روشـن بـاد
کـه زد بـه خـــرمـن مـا آتش محـبّـت او

بـر آســـتـانـهٔ مـیـخــانـه گـر سـری بـیـنـی
مـزن بـه پـای کـه معـلـوم نیـسـت نـیّـت او

بـیا کـه دوش به مستی سُـروش عـالـم غـیـب
نــویـد داد کـه عــام اسـت فـیض رحـمـت او

مکـن بـه چـشـم حـقـارت نگـاه در مـن مَـسـت
کـه نـیـست مـعـصـیـت و زُهـد بـی مشـیّـت او

نمیکـنـد دل مـن مـیـل زهـد و تـوبـه ولـی
بـه نـام خـواجـه بکـوشـیـم و فَـرّ دولـت او

مُـدام خِـرقـهٔ حـافظ بـه بـاده در گـرو اسـت
مگـر زِ خــاک خــــرابـات بـود فطـرت او

owais Azami
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۰

رفتی

رفتی ولی به یاد تو پر میزند دلم
پشت درسرای تو در میزند دلم

دیرآمدی عزیز دلم سخت خسته ام
ازلابلای پنجره سر میز ند دلم

دارم امید تاکه ببینم جمال دوست
از هجر تو به سینه شرر میزند دلم

شوق وصال دلهره ها میکند بپا
هرلحظه باز داد سفر میزند دلم

حال دل شکسته مارا دگر مپرس
هرلحظه دست غم، بسر میزند دلم

صد داغ عشق بردل رأفت نشانده است
این بخت بین که دم زهنر میزند دلم

(استاد نصرالله
رأفت)


owais Azami
۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۹

مادر

مــادر دل مـن به دیدنت تنگ شده
روزم ز سیاهی همچو شبـرنگ شده
رفتی و جهان بر سر من ویـران شد
مادر دل این زمانه از سنـگ شده
زیبایی زندگـانی از نــور تــو بود
بعد تو جهان به من چه بی رنگ شده
آواره ام و دربـه در انـــدر دنیــــا
گویی که به شهر قلب من جنگ شده
این خانــه بدون تو غم آباد جهان
بی خنده تو دلــم پر از زنگ شده

   
                                           
( اویس شجاع )

owais Azami

ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ
ﮐﻪ شد ﺟمعیت ایشان ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ!

ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ!

...

ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ!

ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ ز دختر ﻧﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ!

ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ
ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺭﯾﺎ ﺷﺪ!

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻨﯿﺎ ﻫﻢ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ!

ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ!

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ، ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻮﺋﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﺋﯿﻢ!

ﯾﮑﯽ ﺣﺞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ هر ﺳﺎل یکبار
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻧﺎﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺎﭼﺎﺭ!

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺳﻮﺩ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻧﺰﻭﻟﯽ
ﺭﻭﺩ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻗﺒﻮﻟﯽ!

ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺶ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﮑﺒﺮ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﻏﺶ!

ﯾﮑﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﺜﻞ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺍﺳﺖ!

ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺿﻊ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
همواره ﺑﺮ ﺧﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭیم!!!!

                           شاعر :

owais Azami
۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۰

در آن نفس که بمیرم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

owais Azami
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۶

شهریار

owais Azami
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۹

لبخند تلخ

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم
بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم
با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم
هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم


                             نجمه زارع



owais Azami
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۲

دلی یا دلبری

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم
به جز تو در همه عالم دگر عالم نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
به جز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم
چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمی‌دانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمی‌دانم
دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان نمی‌دانم
اگر مقصود تو جان است رخ بنما و جان بستان
اگر قصد دگر داری من این و آن نمی‌دانم
مرا با توست پیمانی تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان نمی‌دانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
چه بی روزی کسم یارب که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نمی‌دانم
چو اندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان نمی‌دانم
به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم
نمی‌یابم تو را در دل نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی‌دانم
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان نمی‌دانم
همی دانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان نمی‌دانم
به زندان فراقت در عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نه از این زندان نمی‌دانم

owais Azami
۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۳

سپاه من

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است


صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر

چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند

عجب مدار اگر عاشقی گناه من است


اگر نمانده کس از دوستان من بر جا

وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی

اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

                                  شعر کامل در ادامه مطلب

owais Azami