فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب
۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۱۹

یار قدیمی

چه شد از یار قدیمی خبری نیست که نیست

دیگر از مهر و محبت اثری نیست که نیست

 

باغ خشکید و دلم خوش به بهار و نوروز

لیکن از فصل خزانش گذری نیست که نیست

 

هرچه رفتم نرسیدم به تو ای صبح سپید

بخت برگشته ی من را سحری نیست که نیست

 

مرهمی کو که به زخم دل بیمار زنم

بر تن خسته ی من جز تبری نیست که نیست

 

روز عشرت به چمن هرکه زند لاف وفا

آسمان شب غم را قمری نیست که نیست
 

                     (اویس شجاع)                                                    

 

54

owais Azami
۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۴۸

مادر <3

دستان مادرم یخ زده بود و هیچ کلمه ای دیگر از لبانش جاری نمی شد. این نخستین ملاقات من با مرگ بود
مادرم دیگر نمی توانست صدایم کند و دردهایش را با من قسمت نماید.
مرگ او پایان دردهایش بود ومن او را می دیدم که همچون همیشه به آرامی ، آرام تر از همیشه خفته است.
هیچگاه صورت مادرم را به آرامشی که هنگام مرگ داشت ندیده بودم . با این همه اما به خودم حق می دهم که برای نبودنش ، ندیدنش و برای دلتنگ شدن برایش ، گریه کنم.

 

 

owais Azami
۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۱۲

روزگار

من چو برگی از درخت روزگار افتاده ام

همچو اشکی از دو چشم انتظار افتاده ام

می برد هر سو مرا امواج تلخ زندگی

جان به لب آمد ولی، بی اختیار افتاده ام

broken heart

هرچه کردم چرخ گردون بر مُراد من نگشت

همچو طفلی در فسون بد قمار افتاده ام

باغ امیدم نهاده سر در آغوش خزان

ناله ها دارد خدایا، بی بهار افتاده ام

broken heart

گوشه ی چشمی نگاهی ای دریغا از حبیب

خانه ی ویرانه ام، از اعتبار افتاده ام

(اویس شجاع)

روزگار

owais Azami
۱۰ آذر ۹۹ ، ۰۳:۳۶

دلتنگی ها

من پر از دلتنگی ام از زندگی بد دیده ام

شعله ی تنهایی ام را بر تنم پیچیده ام

بار هاشد در نبودت این چنین شب تا سحر 

باخودم بااین جهان باصد خزان جنگیده ام

(اویس شجاع)

 

owais Azami
۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۲

یادگاری

 

بیا ببین که چه کردی تو حالِ زار مرا

کشیده ای به جنون برده ای قرار مرا

نشد فغان نکنم قاصدان گواه من اند

شکسته ای به جفا بغض انتظار مرا

 

هزار غنچه نشگفته بر زمین افتاد

ندیده هیچکسی در جهان بهار مرا

نشد سفر نکنم از کنار تو ای سرو

گرفت باد خزان از کف اختیار مرا

 

نفس که میکشم از سینه بیم آن دارم

خدا نکرده رسد آه من نِگار مرا

شرار آتش من دامن کَسی نگرفت

مگر ز لاله ی صحرا کَمی شرار مرا

 

بیا ببین که رها گشته بیستون در باد

چنان که هیچ نیابی دگر غبار مرا

ز خاک کوی تو مُشتی نهاده بود بدل

خُدای من که چنین داده یادگارِ مرا

(اویس شجاع)

owais Azami
۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۳

دلتنگی

قبلا از دور برای دل من

 دست تکان می دادند!

تو نبودی همه شان , دیدنم آمده بودند... نگو !

چه صمیمانه سخن می گفتند ..

  عاشقانه به من میدیدند ..

   با کنایه ازمن پرسیدند

که چرا تنهایم ?!

...

گویی از دیر زمانیست که بامن بودند.. 

دوستانم گفتند:

آنها را زخودم دور کنم ..

من به آنها فهماندم

که آشنایان من اند  

اسم شان دلتنگیست 

        شعر نو آوردند ...

 

#اویس_شجاع

 

owais Azami
۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۰

زندانبان

باور کنیم ...
که هیچ روز خاصی وجود ندارد
بهار و پاییز باهم برابر اند
و غروب جمعه با سایر روزهای هفته تفاوتی ندارد..
 این خود ما هستیم که برای دلتنگی ها و شادی های خویش بهانه می جوییم
برای خالی کردن خود پاییز را لبریز
و غروب جمعه را غرق در اندوه می بینیم..
لحظات خوب زندگی را با غم های گذشته
یا بعضا با اتفاقاتی که قرار نیست بیفتد تلخ می سازیم..
باور کنیم ..
هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفتد
 مگر آنکه خود آن اتفاق را درذهن مصور ساخته برای خود رقم بزنیم..
باور کنیم ..
که سرعت گذر زمان غم و شادی نمی شناسد
بهار و پاییز و عید و محرم هم نمی شناسد
زمان برای همه شان به مساوات داده شده
این ما هستیم که روزهای سرد زندگی را به آغوش کشیده ایم
و جایی برای شادی ها و دیدنی های زندگی خالی نکرده ایم ...
باور کنیم..
مقصر خودمان هستیم ... آری
ما زندانبان غم و اندوه روزگاریم ..
برایشان حبس میتراشیم 
در سلول انفرادی قلب به زنجیرشان می بندیم
در بهار و پاییز یا غروب جمعه و باران  به ملاقاتشان می رویم و زانوی غم بغل میگیریم ...
٫٫
می خواهی باور نکن ... اما من باور دارم

که اسیر دست خودمان گشته ایم ...
(اویس شجاع)

 

زندانبان

owais Azami
۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۵

گُل و خار

 

 
تو ندانی بخدا رسم وفاداری را 
ز که آموخته ای، جور وستمکاری را
نتوانم که دمی از تو جدا باشم من
به سرم نیست دگر الفت رُخساری را
سود و سودای وفا غیر جفا هیچ نبود
که ندیدم بجزاین رونق بازاری را
به سر زلف تو بستم همه دنیای خودم
تو ببخشیدی به من دیده خون باری را
من که بشکستم ودنیا به سرم گشت خراب
بسکه نالیدم و دیدم غم بسیاری را
🌺
گرنخواهی تو مرا هیچ نپرسم که چرا !؟
گل خوش روی نخواهد به برش خاری را

 

 

 

.
#اویس_شجاع

 

 

 

owais Azami
۱۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۵

تنهایی


شاید به هم باز رسیم
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم
و تو چون قایقی فرسوده
بر خاک ماندی…. شاید


owais Azami
۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۴

آتش محبت

بـه جـان پـیـر خـرابـات و حـقّ صـحـبـت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهـشت اگـر چـه نـه جـای گـنـاهـکـاران است
بــــیـار بـــــاده کـه مُـسْـتَـظهَـرم بـه هـمّـت او

چـراغ صـاعـقـهٔ آن سحـاب روشـن بـاد
کـه زد بـه خـــرمـن مـا آتش محـبّـت او

بـر آســـتـانـهٔ مـیـخــانـه گـر سـری بـیـنـی
مـزن بـه پـای کـه معـلـوم نیـسـت نـیّـت او

بـیا کـه دوش به مستی سُـروش عـالـم غـیـب
نــویـد داد کـه عــام اسـت فـیض رحـمـت او

مکـن بـه چـشـم حـقـارت نگـاه در مـن مَـسـت
کـه نـیـست مـعـصـیـت و زُهـد بـی مشـیّـت او

نمیکـنـد دل مـن مـیـل زهـد و تـوبـه ولـی
بـه نـام خـواجـه بکـوشـیـم و فَـرّ دولـت او

مُـدام خِـرقـهٔ حـافظ بـه بـاده در گـرو اسـت
مگـر زِ خــاک خــــرابـات بـود فطـرت او

owais Azami