فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب
۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۹

مجادله

بیا و بس کن و کمتر کن این مجادله را
که پیش چشم تو می بازم این مبادله را

که داوران میان من و تو می دانند
نه مایلم و نه دارم ، سر مقابله را

سران منطقه باید تو را مهار کنند
نه جنگ و موشک و طوفان و سیل و زلزله را

معادلات جهان حول عشق می گردند
مرا صدا بزن و ساده کن معادله را

اگر که حل بکنند عارفان ، هنر کردند
"طریق عشق" و "صبوری" ... همین دو مسئله را

نه شاعرم ، نه ادیبم ، نه اهل عرفانم
به شوق روی تو می سازم این مغازله را

چه می شود اگر از راه مهر ، بازآیی
به دست من برسانی ، جواب حاصله را

 

            محسن نظری

owais Azami

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
 صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ماهم نشنیدیم، شنیدیم
                                 
       وحشی بافقی

owais Azami
۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۴

گل من سرکش و زیباست

تو دلت سنگ و دلم چشم به در دوخته است
نزن آتش به درختی که خودش سوخته است

به خدا رسم وفا نیست ، دلی را ببری
که وفا را ، خودش از محضرت آموخته است

چه بگویم به خدایت ، که جهان باخبر است
که در این دل چه حریقی که برافروخته است

گل من سرکش و زیباست ، دل آراست ، ولی
حیف ! در سینه جفا و ستم اندوخته است

قصد او چیست؟ ، که عمری به اسارت ببرد؟
یوسفی را که به صد قافله نفروخته است؟

محسن نظری

owais Azami
۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۸

تنها نشسته ایم

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته‌ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم

بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بی‌خود امید بسته و بی‌جا نشسته‌ایم

ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ایم

گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتاده‌ایم نه از پا نشسته‌ایم

تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته‌ایم

یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده‌ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته‌ایم

از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته‌ایم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته‌ایم

ای گل بر این نوای غم‌انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته‌ایم

تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب‌ها نشسته‌ایم

تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یک‌دل و هزار تمنا نشسته‌ایم

چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده شکیبا نشسته‌ایم


                فریدون مشیری

owais Azami
۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۶

مهر تو برگزیده ام

خانه بـه خانه، دَر بـه دَر، دَر پـی تـو دویده ام
شانه به شانه، سَر به سَر، بارِ تو را کشیده ام

حیـله به حیـله، فَن به فَن، داغ نهاده ای به دل
سـینه به سـینه، دل به دل، مهر تو بَر گُزیده ام

نقـطه بـه نقـطه، جا بـه جا، دام نهـاده، دانه ای
لحظه به لحظه، بیش و کم، از بَرِ شان پَریده ام

چهـره به چهـره، رو به رو، حرفِ دلم شـنیده ای
پَرده به پَرده، دَم به دَم، از تـو چه ها شنیده ام!

کاســه به کاســه، لب به لب، آبِ حیات دادمت
جرعه به جرعه، خط به خط، زَهرِ بلا چشیده ام

ســایه به ســـایه، بَـر به بَـر، با تو و رفته ای زِ بَر
هفته به هفتـه، مَـه به مَـه، روی مَهَت ندیده ام

owais Azami
۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۳

می ترسم

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم

همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان

شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد

من از همواری این خلق ناهموار میترسم

ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم

اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم

که من از گردش گردون کج رفتار میترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد

ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب

ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم




owais Azami

بی کسم ای کس که چو من بی کسی

بی کس و کاری که زدل واپسی

بس که به دادم نرسیده کسی

آمده ام تا تو به دادم رسی

مردم دیوانه خسم خوانده اند

از در این خانه پسم رانده اند

هرچه به درگاه تو آیم خسی

آمده ام تا تو به دادم رسی

آمده ام تا تو نگاهم کنی

تا تو کم از بار گناهم کنی

گشته ام از کرده پشیمان بسی

آمده ام تا تو به دادم رسی





owais Azami
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۶

جواب مشیری به سپهری

من دلم می خواهد

    خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش


دوستهایم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو


هرکسی می خواهد


وارد خانه پر عشق و صفایم گردد


یک سبد بوی گل سرخ


به من هدیه کند


شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست


شرط آن داشتن


یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی می کوبم 
 

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار


خانه ی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر


"خانه دوست کجاست؟ "


                                       فریدون مشیری

owais Azami
۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۱

مراسم ترحیم من


آمدم مجلس ترحیم خودم، 
همه را می دیدم
همه آنهایی که نمی دانستم
عشق من در دلشان ناپیداست

واعظ از من می گفت، 
از نجابت هایم، 
از همه خوبیها
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر،
راستی این همه اقوام و رفیق!!!
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم 
تنهایم
owais Azami
۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷

غزل

دوش نیامدی چرا حال بگو برای من
چشم به راه بوده ام ای مه روشنای من

چشم و چراغ من تویی گلشن و باغ من تویی
سبزه و راغ من تویی ای همه ی نوای من

در دل شب فغان کنم دست بر آسمان زنم
گوش نمی دهد کسی جز تو به ناله های من

بی تو چه ها کشیده ام داغ جفا چشیده ام
سخت بلا کشیده ام هست چنین سزای من؟

ر‌أفت بی نوا بیا سجده بکن بپای او
در دو سرا نباشدم غیر تو آشنای من


استاد نصرالله رأفت

owais Azami