فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۴۸

مادر <3

دستان مادرم یخ زده بود و هیچ کلمه ای دیگر از لبانش جاری نمی شد. این نخستین ملاقات من با مرگ بود
مادرم دیگر نمی توانست صدایم کند و دردهایش را با من قسمت نماید.
مرگ او پایان دردهایش بود ومن او را می دیدم که همچون همیشه به آرامی ، آرام تر از همیشه خفته است.
هیچگاه صورت مادرم را به آرامشی که هنگام مرگ داشت ندیده بودم . با این همه اما به خودم حق می دهم که برای نبودنش ، ندیدنش و برای دلتنگ شدن برایش ، گریه کنم.

 

 

owais Azami
۲۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۶

لالایی مادر


خوابم نمی برد ..

 از پنجره اطاق به آسمان نگاه میکنم ، آسمانی که فقط و فقط ماه در آن بیدار و  سرگردان است...

و هر چند دقیقه رنگ پریده

از پشت ابرهای تیره بیرون می آید

و ناامید دوباره در ابرها غرق می شود...

به گمانم مثل من منتظر آمدن مسافریست ..

مسافر نرفته ای که از همین حوالی عطرش را احساس می کنم..

کسی که هرچه دور شد رد پایش عمیق تر بر دلم فرو رفت ... 

سالهاست نبودش خواب آرام را از من ربوده و خستگی به وسعت آسمان بر من انداخته ..

کاش می بودی مادر ! تا با لالایی دلنشینت آرام میخوابیدم .. 


#اویس_شجاع

owais Azami
۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۶

فریدون مشیری ( مادر )

تاج 👑از فرق فلک 🌎 برداشتن

جاودان آن تاج بر سر👸 داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر🍷 داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون 🌞آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون🌙 ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر🌠 داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت 💪 زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است

                           لذت یک لحظه مادر داشتن

                                                                                                      فریدون مشیری


owais Azami
۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۹

مادر

مــادر دل مـن به دیدنت تنگ شده
روزم ز سیاهی همچو شبـرنگ شده
رفتی و جهان بر سر من ویـران شد
مادر دل این زمانه از سنـگ شده
زیبایی زندگـانی از نــور تــو بود
بعد تو جهان به من چه بی رنگ شده
آواره ام و دربـه در انـــدر دنیــــا
گویی که به شهر قلب من جنگ شده
این خانــه بدون تو غم آباد جهان
بی خنده تو دلــم پر از زنگ شده

   
                                           
( اویس شجاع )

owais Azami
۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۳

شعری زیبا برای مادر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم


              شهریار

owais Azami
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۲

مادرم می آید...

کوزه اى آوردم، ریختم آب در این گلدانها
و به گلها گفتم با طراوت باشید..
صورت طاقچه ها را شستم
روى لک هاى سیاه دیوار، رنگ را پاشیدم
و به آن پنجره ها هم گفتم
هرچه نور است، بپاشند به چشمانِ اتاق
و از آن گوشه ى باغ، گل سرخى چیدم
کاشتم در اِیوان
..
مـادرم مى آیـد؛
با دو زنبیلِ پُـر از خاطره در چشمانش
سبدى از پاکى در دستش
مُشتى از عاطفه در دامانش
همه جا بوىِ تنِ کـودکیـم را دارد

مـادرم خسته شدى
چمدان پُر نکنى
برگى از غنچه ى عشقت کافیست
گلى از رازقى باغچه ات
عکسى از گوشه ى پشتِ خانه
جاىِ دنجى که در آنجا هر دم
دستهایم هوسِ شعر و سرودى میکرد
عطرى از جانِ گل سرخ که همرازت بود

..مـادرم تـنــهایى
میدانم
جُـز همان پادردَت
تکه هاى ورقِ نامه ى من
قاصدى نیست که گاهى به سراغت آید
من همیشه نگرانت هستم!
لحظه اى که تـنها
در شبانِ سردت
دردها را با دست، روىِ آن دامنِ بیدارىِ خود مى سایى،
کاش پیشـت بودم..
تا تو در سینه ى باد،
تکیه میدادى بر شانه ى من
تا نَـلغـزى دیگر
..
مادرم میـدانـى؟
در شبِ ساکتِ این خانه ى سرد
مـن به اندازه ى اینجا تا تــو تـــنــــهایـم ..
مــادرم مى دانـــى ؟ ...

                             شاعر

owais Azami