فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

۱۰ آذر ۹۹ ، ۰۳:۳۶

دلتنگی ها

من پر از دلتنگی ام از زندگی بد دیده ام

شعله ی تنهایی ام را بر تنم پیچیده ام

بار هاشد در نبودت این چنین شب تا سحر 

باخودم بااین جهان باصد خزان جنگیده ام

(اویس شجاع)

 

owais Azami
۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۲

یادگاری

 

بیا ببین که چه کردی تو حالِ زار مرا

کشیده ای به جنون برده ای قرار مرا

نشد فغان نکنم قاصدان گواه من اند

شکسته ای به جفا بغض انتظار مرا

 

هزار غنچه نشگفته بر زمین افتاد

ندیده هیچکسی در جهان بهار مرا

نشد سفر نکنم از کنار تو ای سرو

گرفت باد خزان از کف اختیار مرا

 

نفس که میکشم از سینه بیم آن دارم

خدا نکرده رسد آه من نِگار مرا

شرار آتش من دامن کَسی نگرفت

مگر ز لاله ی صحرا کَمی شرار مرا

 

بیا ببین که رها گشته بیستون در باد

چنان که هیچ نیابی دگر غبار مرا

ز خاک کوی تو مُشتی نهاده بود بدل

خُدای من که چنین داده یادگارِ مرا

(اویس شجاع)

owais Azami
۱۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۵

تنهایی


شاید به هم باز رسیم
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم
و تو چون قایقی فرسوده
بر خاک ماندی…. شاید


owais Azami
۲۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۶

لالایی مادر


خوابم نمی برد ..

 از پنجره اطاق به آسمان نگاه میکنم ، آسمانی که فقط و فقط ماه در آن بیدار و  سرگردان است...

و هر چند دقیقه رنگ پریده

از پشت ابرهای تیره بیرون می آید

و ناامید دوباره در ابرها غرق می شود...

به گمانم مثل من منتظر آمدن مسافریست ..

مسافر نرفته ای که از همین حوالی عطرش را احساس می کنم..

کسی که هرچه دور شد رد پایش عمیق تر بر دلم فرو رفت ... 

سالهاست نبودش خواب آرام را از من ربوده و خستگی به وسعت آسمان بر من انداخته ..

کاش می بودی مادر ! تا با لالایی دلنشینت آرام میخوابیدم .. 


#اویس_شجاع

owais Azami
۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۴

ای دوست

مریض وخسته و ویرانم ای دوست
علیل و پیر و بی درمانم ای دوست

پناه و سرپناهی جز غمم نیست
غریب و بی سر و سامانم ای دوست

نه مهرو الفتی نه دست گرمی
فتاده گوشه ای گریانم ای دوست

پرستاری بجز تنهاییم نیست
به بالینی که من نالانم ای دوست

ز غم ها دیده ام بی نور گشته
که من آواره ى کنعانم ای دوست

شدم بازیچه ى این زندگانی
به بخت و طالعم حیرانم، ای دوست

ندیدم لحظه اى شادی به عمرم
به شهر رنج وغم سلطانم، ای دوست

  
                              ( اویس شجاع )

owais Azami

ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ
ﮐﻪ شد ﺟمعیت ایشان ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ!

ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ!

...

ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ!

ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ ز دختر ﻧﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ!

ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ
ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺭﯾﺎ ﺷﺪ!

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻨﯿﺎ ﻫﻢ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ!

ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ!

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ، ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻮﺋﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﺋﯿﻢ!

ﯾﮑﯽ ﺣﺞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ هر ﺳﺎل یکبار
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻧﺎﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺎﭼﺎﺭ!

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺳﻮﺩ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻧﺰﻭﻟﯽ
ﺭﻭﺩ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻗﺒﻮﻟﯽ!

ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺶ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﮑﺒﺮ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﻏﺶ!

ﯾﮑﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﺜﻞ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺍﺳﺖ!

ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺿﻊ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
همواره ﺑﺮ ﺧﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭیم!!!!

                           شاعر :

owais Azami
۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷

غزل

دوش نیامدی چرا حال بگو برای من
چشم به راه بوده ام ای مه روشنای من

چشم و چراغ من تویی گلشن و باغ من تویی
سبزه و راغ من تویی ای همه ی نوای من

در دل شب فغان کنم دست بر آسمان زنم
گوش نمی دهد کسی جز تو به ناله های من

بی تو چه ها کشیده ام داغ جفا چشیده ام
سخت بلا کشیده ام هست چنین سزای من؟

ر‌أفت بی نوا بیا سجده بکن بپای او
در دو سرا نباشدم غیر تو آشنای من


استاد نصرالله رأفت

owais Azami
۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۵

سفر


سفر خوب است شرطش با تو بودن
بــه دورا دور دُنیـــــا پـــر گشـــودن
تـــو انـدر خـــواب نـاز و مــن کنـارت
دو ســــه بوســــه ز لبهــایت ربودن

                            اویس شجاع

owais Azami