فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

فرسنگ ها دوری

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

درباره بلاگ

اشعار، دوبیتی وغزلیات ناب

آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار زیبا» ثبت شده است

۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۰

یادم میرود


می رسم اما سلام انگار یادم میرود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندیست می خواهم بگویم بی شمار
دوستت دارم ولی هر بار یادم می رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود

شب تو را در خواب میبینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود ؟!

( نجمه زارع )

owais Azami
۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۶

فریدون مشیری ( مادر )

تاج 👑از فرق فلک 🌎 برداشتن

جاودان آن تاج بر سر👸 داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر🍷 داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون 🌞آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون🌙 ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر🌠 داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت 💪 زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است

                           لذت یک لحظه مادر داشتن

                                                                                                      فریدون مشیری


owais Azami
۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۶

بهانه

 

ندیدمت بخدا سیر ؛ قصد خانه مکن

برای رفتن خود ؛ این همه بهانه مکن


زراه دور و دراز آمدی ؛ بیا بنشین

ترا قسم به سرت ؛ ناز دلبرانه مکن


تویی ترانه ی شیرین و شعر هستیی من

بهار عمر مرا خالی از ترانه مکن


خیال خام پریدن زسر  پریده دگر

اسیر رام تو ام ؛ فکر دام و دانه مکن


رقیب  بدرگ همسایه در کمین گه تست

مزن به کوچه بیا گردش شبانه مکن


شکسته بال و پر استم مگو که می شکنم

شکسته را مشکن قهر کودکانه مکن


بهار  جنگل پر عطر بازوانم بین

به دشت تف زده ی دیگر آشیانه مکن


سیاه طره ی شبرنگ تو پریشان به

به دست باد صبایش گذار؛ شانه مکن


( صبا )

owais Azami
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۱

کو کوى تلخ قمرى


استکانِ چاى سبز و بسته ى سیگار و من

سقف و کلکینِ عبوس و بالشِ دیوار و من

حلقه 

      حلقه 

             دود و دود و 

                    طعم تلخ چاى سبز

            لحظه ها تکرار و 

                    در تکرار و 

                                  در تکرار و من


رادیو وُ 

         حرف مفت و،

                        خِش خِش و قطع صدا

گاه گاهى ناگهانى سرفه ى گیتار و... من


 (())


آن طرف ها -اکثرن- در جاده ها، بوزینه ها

این طرف بیم و هراس و، وحشتِ دیدار و من


پشت شیشه قمریى غمگین، روى سیم برق

مى زند کوکوى تلخى، مثل زهر مار وُ...

                                                 من

-مى کشم تا سطر آخر، شعر خود رااین چنین:

زنده گى  

              آلوده گى  

                          با یک «منِ» بیزار و من!


(سید ضیاءالحق سخا)

owais Azami
۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۲

دارم بزنید

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد...
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید


شاعر:

owais Azami
۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۰

دلم بی قرار توست

امشب دلم گرفته و در انحصار توست

پرواز آخرین غزلم در مدار توست

من دارم از تمام جهان دست می کشم

اما دلم هنوز کمی بی قرار توست
 

شاعر :

owais Azami
۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۰

در آن نفس که بمیرم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

owais Azami
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۶

شهریار

owais Azami
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۹

لبخند تلخ

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم
بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم
با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم
هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم


                             نجمه زارع



owais Azami
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۲

دلی یا دلبری

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم
به جز تو در همه عالم دگر عالم نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
به جز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم
چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمی‌دانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمی‌دانم
دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان نمی‌دانم
اگر مقصود تو جان است رخ بنما و جان بستان
اگر قصد دگر داری من این و آن نمی‌دانم
مرا با توست پیمانی تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان نمی‌دانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
چه بی روزی کسم یارب که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نمی‌دانم
چو اندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان نمی‌دانم
به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم
نمی‌یابم تو را در دل نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی‌دانم
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان نمی‌دانم
همی دانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان نمی‌دانم
به زندان فراقت در عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نه از این زندان نمی‌دانم

owais Azami